آثار پیتر آیزنمن و برنارد چومی نمونههایی از جستجوی فرآگردگرایی است که چارچوب ارزشمندی را در خلق ایدهها دنبال کرده است. درک روش و سیاق تجارب اولیه فرآگرد طراحی چنین معماران آوانگاردی منجر به درک و آگاهی نسبت به پروژههای معاصر شکلگرفته بر اساس فرآگرد شده است.
در دهه های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، آیزنمن و چومی، انگیزههای مشابهای برگرفته از فلسفه پست-استراکچرالیست را دنبال میکردند که بر گرفته از نوشتارهای ژاک دریدا، رولاند بارتس و مایکل فوکالت بود. پیتر آیزنمن و چومی معتقد به حذف معمار به عنوان مولف فرآگرد طراحی بودند. چومی حذف «کمپوزیشن» و«ترکیببندی» را الزامی میدانست و به دنبال روشهایی بود که از «ترکیب بندی» به عنوان مولد پروژههای معماری اجتناب کند. برای آیزنمن حذف معمار در فرآگرد طراحی برای رسیدن به استقلال بیشتر معمار بود و اجتناب از خودنمایی و ظاهر سازی در معماری. پیتر آیزنمن و چومی هر دو از منتقدان عملکردگرایی مدرنیسم بودند؛ چومی کلافه از چارچوبهای مقدر شده مدرنیستی به دنبال «خلق تکنیکهایی در تضاد با مدرنسیم» بود در حالیکه آیزنمن در معماری - تحت تاثیر مربی خویش کولین رو [Colin Rowe] - استعاره را در طراحی در جایگاه خاصی میدانست. هم آیزنمن و هم چومی به دنبال تکنیکهایی بودند که از رویکردهای عملکردی مدرنیستی اجتناب ورزیده و یا از ساخت بنا بر اساس عملکرد و منطق دوری بجویند. چومی به دنبال «تکنیکهایی برای تفکیک عملکرد و فرم بود» و همچنین تکنیکهایی که از دیسیپلینهای دیگر به عاریه گرفته شده، الهام بخش در طراحی آثار معماریاند؛ اما آیزنمن به دنبال «فرآگرد طراحی خودمختار و و انعطاف پذیر» و مدلی گام به گام بود. این اهداف به معنای یافتن تکنیکها و روشهای نوینی است که در تقابل با تکرار متدهای روتین طراحی است.
در اصل آنچه در طراحی پروژههای آیزنمن مهم است فرم و تنها فرم است، عناصر ساختاری در پروژههای آیزنمن صرفاً در پاسخ به ملزومات برنامه فیزیکی پروژه شکل نگرفته بلکه صرفاً در روابط فرمی و بدون ملاحظات هنری و زیبا شناسی است. در سال ۱۹۷۲ آیزنمن خانه شماره ۶ را با هدف از بین بردن عملکرد، طراحی کرد؛ او در طرح این خانه قصد پاسخگویی به هیچ نیاز خاصی را نداشت و بر این اساس با طراحی راهپله قرمز رنگ که هیچ عملکردی نداشت به دنبال هدفی بود که ایدههای اصلی زندگی را «دیکانستراکت» [ساختارشکنی] کند. طرح پروژه چنین مینماید که آیزنمن ورای نیازهای روزمره دنبال هدفی آرمانی و نخبهگرا بوده است (معماری غرب؛ امیر بانی مسعود، ۱۳۹۲).
امروزه آثار معاصر بر پایه فرآگردهایی بر اساس ایده و فرضیاتی هستند که برگرفته از انگیزههای مستمر و پیچیدهاند و شامل نوعی هایپرفرمالیسمی هستند است که صرفاً در پاسخ به ملزومات برنامههای فیزیکی پروژه و نگرانیها در رابطه با ارتباطات اجتماعی و مادیگرایی شکل نگرفته است. «کولین رو» بر روی آثار اولیه آیزنمن تاثیرات فراوانی داشته است به ویژه در گسستن فرم از بافت سیاسی و اجتماعی. علایق و سبک طراحی ذکر شده آیزنمن در بسیاری از نوشتههای او که در تمامی آنها فرم مطرح است، آشکار میشود؛ ساختار فرم مستقل از فرهنگ و تاثیرات دیگر است. با این اندیشه معمار خود را از قید قضاوت فرآگرد طراحی آزاد ساخته، در نتیجه، نیاز به سازماندهی پروژهها مبتنی بر فرآگرد در معماری اقتدار موضوعی را در طراحی یک پروژه معماری حذف کرده است. برای آیزنمن ، این تکنیکها نیاز به «خود انگیختگی» در فرآگرد طراحی دارند که در آن نیازی به دخالت معمار و دغدغه های فرهنگی آن نیست. این امر درحالی است که نوشتارهای بسیاری درباره اهمیت کاربری نظریه های فرهنگ محور در معماری و برای طراحی معماری نوشته شده است و مهمترین نکتهای که به طور جامع نباید به فراموشی سپرده شود این است که عناصری همچون ساخت و شکلگیری فرآگرد ویا اینکه چگونه یک معماردر فرآگرد طراحی ایدههای برگرفته از دیسیپلینهای بیرونی را انتخاب، تفسیر، ترجمه و سازماندهی میکند، یا به عبارتی استعاره معنا را شکل میدهد، عناصری کلیدی در شکل گیری معماری هستند.
در نهایت باید گفت که آثار معماری معمارانی چون آیزنمن و چومی از طریق چارچوبهای فکری خاص در بافت خاص شکل گرفته است که یکی از جنبههای کلیدی در فرآگرد طراحی آنها تاکید و تمرکز بر فرم است. تکیه بر این عمل نیازمند تکنیکهایی است که خارج از حوزه معماری هستند و نیازمند ترجمان آنها به زبان معماری و یا تفسیر برای اکتشاف مبتنی بر فرآگرد؛ سپس نیاز به یک راهبر برای هدایت این فرآگرد و نتیجه نهایی.
پینوشت: این مطلب در روزنامه هنرمند نیز نشر شده است