ميتوان گفت كه چهار نوع نقد معماري وجود دارد. يكي نقد عملي يا كاربردي كه در بررسي كتاب و نقد روزنامهاي يا مجلهاي يافت ميشود. دوم تاريخ معماري آكادميك، كه عمدتاً در پي پژوهشهاي قرن نوزدهمي است، نظير بررسي آثار باستاني، جستوجو در تاريخ، ريشة واژهها و تاريخ فرهنگ و جز آن، سوم ارزيابي و تعبير معمارانه، كه بطور كلي جنبة آكادميك دارد، اما بر خلاف دو نوع گفته شده، به نويسندگان حرفهاي محدود نميشود. اين نوع نقد بيشتر به دست مدرسان معماري در دانشگاه انجام ميگيرد، و مخاطبان آن خيل دانشجويان معماري هستند كه از اين طريق ميآموزند چگونه معماري را قرائت كنند، و چه بسا زبان مجازي آن را بعنوان ويژگيهاي منحصر به فرد به كار گيرند. نوع چهارم، نظرية معماري است، كه چه بسا ميتوان گفت صورت نسبتاً تازهاي است و عمدتاً در پي تحولات تمدن صنعتي و بيش از همه، از جنبش مدرن، و به بيان دقيقتر، معماري مدرن آغاز ميشود.
در حال حاضر، وضع غالب در نقد معماري چنين است كه هر يك از اين چهار صورت، خود را در شكلهاي ويژهاي ظاهر ميسازند، هر چند كه نظريهپردازي معماري، اندكي نامتعادل بنظر ميرسد. بهعلاوه، گمان بر اين است كه به يُمن وجود معماري و ملاحظات انساني (كه طبعاً درون فرهنگ جا دارند) است كه فرهنگ شريف و با ارزش است، اما در نسخهاي كه به دست استادان معماري و منتقدان اين حرفه تجويز ميشود، شيوة قابل قبول كاربرد متعالي فرهنگ و ملاحظات جدي سياسي جامعه در حاشيه قرار ميگيرد.
اين امر امكان ظهور به كيش كارشناسي حرفهاي داده است كه تأثير آن در كل چيزي نامطلوب و تا حدودي خطرناك است. از ديدگاه رويكرد روشنفكري به اين موضوع، كارشناس ارائه دهندة خدمت است، خدمتي كه آن را به قدرت مركزي ميفروشد. براي نمونه، كارشناسي در روابط خارجي، عبارت است از مشروعيت بخشيدن به رويههاي سياست خارجي، و آنچه از ان مهمتر است، سرمايهگذاري بيوقفه براي تثبيت نقش كارشناسان در مسائل خارجي است. چنين چيزي دربارة منتقدان معماري و كارشناسان آن نيز صدق ميكند، با اين تفاوت كه كارشناسي آنها بر مبناي عدم مداخله در آنچه دنياي قدرتمندان ميتوان ناميد، قرار گرفته است.
به هر حال، در اواخر دهة 1960 و اوايل دهة 1970، نظرية معماري با داعيههاي تازه و با تصور بر اين كه مباني نظرية معماري در دهههاي اول قرن بيستم جنبه شورشي داشت (شورش در برابر دانشگاه سنتي، سلطه جبرگرايي و اثباتيگري، متحجر شدن ايدئولوژي بورژوازي، جدايي انعطافناپذير ميان تخصصهاي آكادميك، و جز آن) به ميدان آمد. بدين ترتيب اين نظرية جديد، پاسخ محكمي بود به همة اينها، پاسخي كه پيشروان تأثيرگذار آن، نظير لوكوربوزيه، والترگروپيوس، ميس ون در روهه، و چند تن ديگر را دور هم گرد آورد. اين نظريه بعنوان تركيبي كه تيولداري محدود درون دنياي خلاقيتهاي فكري را تحتالشعاع قرار ميداد، جلوهگري كرد و به روشني اين اميد را پديد آورد كه با ثمربخشي آن بتوان تمام قلمرو فعاليتهاي انساني را به مثابة واحدي، مشاهده و تجربه كرد.
با اين همه، چيزي اتفاق افتاد كه چه بسا گريزناپذير هم بود. از دل اين نهضت و در طول مسير آن، نظريهپردازي معماري در دام هزارتوي نظرية «پسا – مدرن» افتاد و به هر حال شاخصترين معماران به ظاهر انقلابي را هم همراه خود كرد و گزافه نيست اگر گفته شود كه اين نظريه (در هر شكل خود) اصولي چون تاريخگرايي، احياي مستقيم و مردمي و سنتگرايي، بوميگرايي، مفهومگرايي، استعاره و مابعدالطبيعه، و جز آن را پذيرفت، اما شيوة خاص به كارگيري خميرمايهاش استفاده از چيزهايي نيست كه جهاني يا برآمده از شرايط اجتماعي باشد. به هر حال، پسا – مدرن تا مدتي خميرماية رازآلود و ضدعفوني شدة نظرية معماري به شمار ميآمد. اين نظريه، هر چند از معماري آغاز و سپس در تمام زمينههاي فلسفي و هنري تعميم جهاني يافت، اما در معماري عمري طولاني نداشت، هر چند اثرات آن تا به امروز همچنان باقي است. سپس اين نظريه جاي خود را به نظرية ديگري، يعني ديكانستراكشن يا ديكانستراكتيويست، داد. اين نظريه پشتيباني فلسفي قوي از ژاك دريدا را نيز به خود جلب كرد، كه از نظر او ديكانستراكشن، نوعي طرز برخورد بود، يعني رويكردي موهن به معرفت و دانش دوران، به چيزهايي كه بيشتر مردم آن را درست ميدانند. بدين لحاظ، در همان زمان هم چنين مطرح شد كه چه ارتباطي (اگر اصلاً ارتباطي باشد) بين اين پيچيدهترين فلسفه (كه حتي عمداً مبهم شده) با معماري ميتواند وجود داشته باشد. چگونه اين ذهني كردن زياده از حد ميتواند چيزي براي ارائه به عمليترين و عملگراترين تمام هنرها و نمايندگان آن، يعني معماران داشته باشد؟ به هر حال، اين پديدة نوظهور نيز به نحوي از حيطة معماري رخت بربست، هر چند آثار اين يكي نيز، البته به طرز موهنتري، هنوز در جاهايي به چشم ميخورد. بدين ترتيب، چنين به نظر ميرسيد كه نظريهپردازي معماري، نه تنها به مسائل معماري، بلكه به مسائلي كه مردم با آن دست به گريباناند، پشت كرده است. اما علائمي وجود دارد مبنيبر اين كه بارقة اميد كاملاً از بين نرفته است، و تصور بر اين است كه آن را ميتوان پيروزي اخلاق و آداب حرفهگرايي دانست.
تغييراتي كه با توجه به معيارهاي زيستاقليمي و پايداري پديد ميآيند، هر روز اهميت بيشتري مييابند. سخن از پايداري در معماري را ميتوان به تصور و طراحي ساخت و سازهاي آينده تعبير كرد. آن هم نه تنها با پايداري فيزيكي ساختمان، بلكه با پايداري و حفظ اين سياره و منابع انرژي آن. بدين ترتيب اينگونه بهنظر ميرسد كه ميتوان پايداري را بر پاية الگويي تصور كرد كه در آن، مواد و منابع در دسترس، بيش از هدر دادن يا ناديده گرفتنشان، با كارايي بيشتري به كار گرفته شوند. به طور خلاصه، منظور از بومشناسي ساختمان اين است كه بر قابليت ساختمان براي تلفيق عوامل محيطي و جوي و تبديل آنها به كيفيتهاي فضايي و آسايش و فرم، تمركز گردد.
در عين حال، اين امر تصادفي نيست كه سر برآوردن چنين رويكردي، مقارن است با قوت گرفتن واكنشهايي در جهان معماري نسبت به موضوع فضا و تا آنجا كه ميتوان ملاحظه كرد، مقارن با نظريههايي همچون فضا در عصر الكترونيك، جهان در حال جهش، رويكردهاي به شدت فرمال و جز آن. معماري پايدار با كنار گذاشتن تمام اينها (چه بسا به خاطر تناقضات غير قابل فهم و سرگردانيهايي كه به دنبال دارند) شهروندان جامعة مدرن را از دست خدعهكاران و مبلغان مصرف بيش از حد، و زبان حرفهاي تصنعي پر آب و تاب در حال رشد، كه درهمبرهمي آن، واقعيتهاي اجتماعي را تيره وتار ميكند (هر چند كه ممكن است چنين زباني مشوق نوعي پژوهشگرايي فردي باشد) ميرهاند.